مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

ابلاغ نه چندان همگانی

سلام علیکم و رحمة الله و برکااااااته، گلکم دو روز پیش، یعنی پنج شنبه و جمعه، من و بابا تصمیم گرفتیم به همه اعلام کنیم ک شما وجود داری. اول از همه پدرجون یعنی بابای بابا فهمیدن. خودشون حدس زده بودن و بابا رضا هم از پشت تلفن تایید کرد ولی قول گرفت به کسی چیزی نگه. تا اینکه پنج شنبه رفتیم خونشون و به مادرجون و عمو محسن و عمه زهرا اعلام کردیم. مادرجون کلی اشک تو چشمش جمع شد و تبریک گفت. عمه زهرا که آویزونم شده بود و همش جیغ می زد. عمو محسنم خندید و تاکید کرد ک شما حتما پسری. کلی سر اسم گذاری شما و زمان تولدت بحث بود. فردا شبش یعنی جمعه خونه مامان جون و باباجون خودم بودیم و گرچه به جز دایی مجید و زندایی فرزانه، همه خبر داشتن، اما خاله ...
29 آذر 1393

اولین حرکت غیررسمی نی نی

سلام نفس مامان، دیشب، توی تخت، میخواستم کم کم بخوابم ک یهووییی احساس کردم دلم هری ریخت پایین. اولش ترسیدم واست اتفاقی افتاده باشه، اما دوستم گفت نگران نباشم. این علائم حرکت توئه و همچین حسی داره. کلی خوشحال شدم. ایشالا همیشه سالم و پرانرژی باشی گلکم  ...
28 آذر 1393

شیطنت بچه جونی

سلام خوجمل من، الان ک دارم برات مینویسم، هفته ی 8 جنینی رو میگذرونی (بطور دقیق 7 هفته و 2 روز). البته جنین ک نه، اسم شما از الان به بعد بچه جونه. چون تماما شبیه انسان شدی. مبارکه عزیزم تو این هفته وزن شما 2 تا 4 گرم و قدت هم 3 الی 4 سانتیمتره یعنی اندازه ی یه توت فرنگی قرمز و آبدار (دهنم آب افتاد). این اطلاعاتو گفتم تا بدونی هنوز خیلی کوچولویی و کلی جا داری واسه شیطون بازی اما مثل اینکه دوست داری از الان دست همه ی مارمولکای فامیلو از پشت ببندی و بشی سردسته. الهی قربون تو توت فرنگی باهوشم برم من بالاخره باید انگشت کوچیکت به خالت بره یا نه؟!!! جریان از این قراره که، دیشب توی خواب ناز داشتم صفا میکردم که یهو دلم رفت رو وی...
26 آذر 1393

شروع دوران پادشاهی مامان

سلام سلام مامانی، از دیروز دوران استراحت مطلق من یا به قول بابا رضا، دوران پادشاهی، شروع شد. کلا از صبح تا شب یا روی تخت یا روی کاناپه دراز کشیدم و استراحت میکنم. خیلی سخته ولی دارم سعیمو میکنم تا زیاد تحرک نداشته باشم و شما آب تو دلت تکون نخوره. دیشب ک یه ذره ب خاطر شرایط گریه کردم، کلی بهم روحیه داد و مطمئنم کرد ک خدا حاجتی رو ک از امام حسینش خواسته باشی رد نمیکنه. واسه همین تصمیم گرفتیم اگه نی نی یه گل پسر ماه بود، اسمشو یا بزاریم علی رضا و یا امیرحسین. چون من شمارو از امام رضا خواستم و بابایی از امام حسین. ایشالا ک همیشه زیر سایه ی ائمه معصومین مخصوصا در پناه این دو سرور غریبمون باشی گلکم جونم بگه برای گلم که بابایی کار خونه...
25 آذر 1393

هشدار دکتر

سلام عزیزم، اول از همه میخوام از خداجونم بابت هدیه نازی مثل تو تشکر کنم و ازش بخوام حالا ک به ما همچین هدیه باارزشی داده کمکمون کنه تا بتونیم پدر و مادرت بشیم. به من کمک کنه تا پیش همسرم شرمنده نباشم امروز وقت دکتر داشتم تا باهاش درمورد سونوی دیروز و یه سری آزمایشات که قبلا داده بود، مشورت کنم. متاسفانه دکتر بهم گفت که دوتا مشکل اساسی دارم. یکی این که رحم من توان نگهداری جنین رو نداره و باید عمل بشم تا سقط ناگهانی، اتفاق نیفته. به همین خاطر تا پایان دوره بارداری استراحت مطلق هستم. دوم اینکه دیابت بارداری دارم و از این به بعد هرچیز شیرینی برام ممنوعه و قرار شد یه رژیم غذایی بهم بده تا بتونم شرایط بدنمو به حالت نرمال برگ...
24 آذر 1393

ضربان نبض زندگی مشترک

سلااااااااااااااااااااااااام مامانم، عشقم، نفس زندگیم نمیدونی انقدر خوشحالم که از صبح تا حالا به ترک دیوار میخندیدم این چندروز خیلی استرس داشتم اما خداروشکر به خیر گذشت. مامان صبح باهام تماس گرفت که واسم تو یه درمانگاه وقت گرفته واسه سونوگرافی. منم تند تند حاضر شدم و رفتم اونجا. راهش یه ذره دور بود مجبور شدم کلی پیاده برم. اونجا ک رسیدم پذیرش گفت سه تا اورژانسی سونوگرافی پرشده و واسه من جا ندارن خستگی تو تنمون موند اما خداروشکر باباجونم تو اون درمانگاه آشنا داشت و با پارتی وقت گرفتیم بدبختی مثل همیشه مثانه ام خالی بود و تا خرخره آب خوردم تا بالاخره واسه سونو آماده شدم. با ترس و لرز رفتم داخل و آماده شدم. خانوم دکتر شر...
23 آذر 1393

بودن یا نبودن؟! مسئله اینست

سلام خوجمل من، حتما پیش خودت میگی چه مامی بیکاری دارم، هنوز خبری نشده کلی فک میزنه. اما من کلا عادت دارم درباره موضوعاتی ک برام هیجان آورن زیاد حرف بزنم. تقصیر خاله مرضیه است. از بس حرفامو به اون میزنم و اونم مثل خودم با هیجان جواب میده، عادت کردم. وقتی نیست کلافه ام و میام حرفامو واسه شما مینویسم. جونم برات بگه گرچه هنوز از وجود قطعی ات مطمئن نیستم اما این روزا داری بدجور ابراز وجود میکنی از دل درد و سر درد و ضعف و کم خوابی بگیییییییییییر تا حالت تهوع همه وقته و گرسنگی عجیب و غریب و خلاصه هزارتای دیگه... بابایی ب خاطر کار سنگینش همیشه شبا زودتر از من میخوابه. منم 1ساعتی با تلویزیون و اینترنت مشغولم تا کم کم خوابم بگیره. ام...
20 آذر 1393

سایه پدر

جوجوی خوشگلم، دیروز یکی از فامیلای بابا فوت شدن. دلم خیلی سوخت  آخه بنده خدا دوتا آقاپسر گل دارن ک حالا حالاها باید سایه باباشونو حس میکردن و لذت می بردن. اما خداجونم این نعمتو ازشون گرفت. ایشالا سایه بابایی خودم اول از همه و بعدم سایه پدرجونت  و بابابزرگم و مهمتر از همه، سایه آقای همسر عزیزم، همیشه بالاسرمون بمونه ک دنیا رو، یه روز بدون اونا نمیخوام. ...
16 آذر 1393

انتظار و دلواپسی

عزیز دلم، مامان این روزا خیلی استرس داره. همش میترسم تو رو هم از دست بدم. باید یک هفته ی دیگه صبر کنم تا ضربان قلبتو بشنوم. تا حالا به جز بابا به کسی چیزی نگفتم حتی مامان خودمم خبر نداره. میترسم بازم ناامیدشون کنم اما توکلم به خداست. ان شاالله ک خدا هیچ کسی رو ناامید نکنه. ...
14 آذر 1393

مامان شدن دوباره ام مبااااارک

  خدای عزیزم، بعد ماهها یاس و ناامیدی و در عین حال امید به مهربانی تو، تلاش کردیم تا شاید دوباره ما رو لایق داشتن یه فرشته بدونی. فرشته ی قبلی ما هنوز نیومده، دوباره پیش خودت برگشت. خداروشکر که امروز بعد 8ماه دوباره میتونم به مادر شدنم امید داشته باشم. رضا مطمئن بود این بار دیگه باردار شدم واسه همین رفتم یه بی بی چک گرفتم و با هزارتا استرس و اضطراب فهمیدم دوباره قراره مامان بشم. خیلی خوشحال شدم. مثه دیوونه ها، صدتا عکس از بی بی چک و خودم تو حالتای مختلف گرفتم. بعدش منتظر شدم تا جناب آقای همسر تشریف فرما بشن و خبر از قبل دونسته رو به اطلاعشون برسونم. نمیدونم چرا انقدر این بشر توداره. اصلا احساساتشو بروز نمیده. اما من...
11 آذر 1393
1