ابلاغ نه چندان همگانی
سلام علیکم و رحمة الله و برکااااااته، گلکم دو روز پیش، یعنی پنج شنبه و جمعه، من و بابا تصمیم گرفتیم به همه اعلام کنیم ک شما وجود داری. اول از همه پدرجون یعنی بابای بابا فهمیدن. خودشون حدس زده بودن و بابا رضا هم از پشت تلفن تایید کرد ولی قول گرفت به کسی چیزی نگه. تا اینکه پنج شنبه رفتیم خونشون و به مادرجون و عمو محسن و عمه زهرا اعلام کردیم. مادرجون کلی اشک تو چشمش جمع شد و تبریک گفت. عمه زهرا که آویزونم شده بود و همش جیغ می زد. عمو محسنم خندید و تاکید کرد ک شما حتما پسری. کلی سر اسم گذاری شما و زمان تولدت بحث بود. فردا شبش یعنی جمعه خونه مامان جون و باباجون خودم بودیم و گرچه به جز دایی مجید و زندایی فرزانه، همه خبر داشتن، اما خاله ...